علت قيام حضرت اباعبداللّهالحسين عليهالسلام
معاويه مسلمانان را چنان تربيت كرده بود كه دين اسلام را در اطاعت از خليفه وقت مىدانستند و عمده مشكلات از اينجا بود. نكته ديگر اينكه تا قبل از معاويه، مركز حكومت اسلامى مدينه بود و مسلمانان كشورهاى اسلامى در آنجا بعضى صحابه و تابعين را مىديدند و مىتوانستند چيزهايى را از ايشان درباره عقايد و احكام اسلامى بشنوند.
معاويه مركز را شام قرار داد و اهل شام را چنان بار آورد كه بهجز انجام نماز و روزه، چندان فرقى بين حكومت او و حكومت قيصرى پيش از او نمىديدند.
يكى از نتايج اعتقاد به آنكه «هرچه خليفه مىگويد دين است» و «دين آن است كه خليفه مىگويد»، در زمان «يزيد» آشكار شد، آنگاه كه ارتش خود را براى جنگ با «عبداللّه بن زبير» به مكه فرستاد، آنجا كه سپاهيان او رو به كعبه كه قبلهشان بود مىايستادند و نماز مىخواندند؛ و سپس همان قبله خود را با منجنيق به توپ مىبستند!
همچنين هنگامى كه «عبدالملك» لشكرى ديگر به سركردگى «حجّاج» به جنگ عبداللّهبن زبير فرستاد، گاهى كه لشكريان سستى مىكردند، حجّاج فرياد مىزد: «الطاعة، الطاعة» يعنى: «اطاعت خليفه، اطاعت خليفه». و آنان مىگفتند: «اجتمعت الطّاعة و الحرمة فغلبت الطّاعة الحرمة» يعنى: «اطاعت خليفه با حرمت خانه خدا جمع شد، اما اطاعت خليفه بر حرمت خانه خدا برترى يافت.» خليفه دستور داده است كه ما خانه خدا را به توپ ببنديم و ما هم به توپ مىبنديم![1] و باز به سبب فرمانبردارى از خليفه بود كه چون مردم مدينه در سال دوم حكومت يزيد شورش كردند، او ارتشى به مدينه فرستاد و تا سهروز جان و مال و ناموس اهل مدينه را بر آنها حلال كرد،[2] تا هرچه مىخواهند بكنند! آنان نيز چنان كردند كه خون در مسجد پيامبر اكرم صلىاللّهعليهوآلهوسلم جارى شد و هزار زن بعد از آن واقعه، فرزندانى به دنيا آوردند كه پدرانشان معلوم نبود![3] و فرمانده لشكر كه «مسلم» نام داشت و در تاريخ او را «مسرف» مىگويند، پساز آن جنايت هولناك، وقتى با لشكر خود از مدينه به طرف مكه روانه شد تا با عبداللّهبنزبير بجنگد و در بين راه مرد، در مرض مرگش گفت: «خدايا اگر بعد از اطاعت از خليفه و كشتار اهل مدينه مرا به جهنم ببرى، معلوم مىشود كه من خيلى بدبختم.»[4] يعنى من كشتار اهل مدينه را در راه اطاعت خليفه انجام دادم و بدين وسيله به خدا تقرب جست! شمربن ذىالجوشن نيز، وقتى كه بعد از شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام مورد سرزنش قرار گرفت، در جواب گفت: «واى بر شما، كار ما اطاعت خليفه بود! اگر ما اطاعت خليفه نمىكرديم، مثل اين چهارپايان بوديم!»[5]
پس، از يكطرف اطاعت مسلمانان از خليفه به اينحد رسيده بود و از طرف ديگر خليفه يزيد كسى بود كه خيال مىكرد بعد از شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام همهچيز اسلام تمام شده است و ديگر كسى نيست تا در مقابل او بتواند قيام كند و در آن مجلس كه سر مبارك حضرت سيدالشهدا عليهالسلام را آوردند، حقيقت خود را با خواندن اين اشعار اظهار كرد:
لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء ولا وحىٌ نزل
لست من خندف أن لم انتقم من بنىأحمد ما كان فعل
قد قتلنا القوم من ساداتکم و عدلنا ميل بدرٍ فاعتدل
«آن مرد هاشمى با حكومت بازى كرد و إلّا نه وحيى در كار بود و نه خبرى! يزيد از جّد و آبائش نباشد چنانچه از بنىاحمد (آل پيامبر) انتقام كارى را كه پيامبر در روز بدر كرد، نگيرد. ما بزرگان و سادات ايشان را كشتيم و ترازوى روز بدر كه عتبه و شيبه و حنظله كشته شدند را برابر كرديم و سر به سر شديم!»
كار مسلمانان به آنجا رسيده بود و عقيدهشان اين شده بود كه «دين همان است كه خليفه مىگويد». حال با چنين وضعى، كدام اسلام باقى مىماند؟!
وصف اين وضع، از بيانات حضرت سيدالشهدا عليهالسلام در چندجا ظاهر است:
1- در آغاز وصيتنامهاى كه در مدينه نوشتند و به برادرشان محمدبن حنفيّه دادند، چنين مىفرمايند: «انّ الحسين يشهد أن لاالهالّااللّه و أنّ محمّداً عبده ورسوله» در اول وصيتنامه اين را مىفرمايند، تا بعداز شهادتشان گفته نشود حسينبنعلى يك خارجى بود و بر اميرالمؤمنين! خروج كرد و از دين خارج شده بود. حضرت سپس چنين ادامه مىدهند: «و انّى لم أخرج أشراً و لا بطراً و لا مفسداً و لا ظالماً و انّما خرجت لطلب الاصلاح فى أمّة جدّى» يعنى: «من از راه سركشى و سرمستى خروج نكردم. من خروج كردم تا در امّت جدم اصلاح كنم.» «أريد أن أسير بسيرة جدّى و أبى على بن أبىطالبٍ» يعنى: من مىخواهم به سيره جدم صلىاللّهعليهوآلهوسلم و پدرم على عليهالسلام عمل كنم.» و نام خلفاى ديگر را نياوردند. «اريد أن امر بالمعروف و أنهى عن المنكر … فمن قبلنى بقبول الحقّ فاللّه اولى بالحقّ و من ردّ علىّ هذا اصبر حتى يقضىاللّه بينى و بينالقوم و هو خيرالحاكمين» يعنى: «من مىخواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم. پس اگر از من قبول كردند كه كردند، و اگر نپذيرفتند، آنان را به خدا واگذار مىكنم كه بهترين داوران است.»[6] پس، سبب نهضت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام، در اين وصيتنامه بيان شده است.
2- روز بعد از آن شبى كه مىخواستند از حضرت سيدالشهدا عليهالسلام بيعت بگيرند و آن حضرت بيعت نكردند، مروان آن حضرت را ديد و به ايشان عرض كرد: «از من نصيحتى بشنو»! حضرت فرمودند: «بگو». گفت: «بيا با يزيد بيعت كن كه براى دين و دنيايت بهتر است!» حضرت فرمودند: «و على الاسلام السّلام اذا بليت الامّة براعٍ مثل يزيد» يعنى: «اگر امّت مسلمانان به يك والى و اميرى مثل يزيد مبتلا شود، بايد با اسلام خداحافظى كرد و فاتحه آن را خواند.»[7]
3- در جايى ديگر فرمودند: «انّ يزيد رجلٌ شاربالخمر قاتلالنّفس المحرّمه معلن بالفسق و مثلى لا يبايع مثله» يعنى: «يزيد مردى شرابخوار است و قاتل نفس محترمه است؛ همانند من هرگز با او بيعت نمىكند.»[8]
پيشگويى شهادت امام حسين عليهالسلام
با توجه به رواياتى كه از پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم [9] و حضرت على عليهالسلام[10] در پيشگويى از شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام نقل شده بود، همه مسلمانان براى آن قيام آمادگى ذهنى داشتند و چون مىدانستند و از پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم شنيده بودند كه حضرت سيدالشهدا عليهالسلام در عراق شهيد مىشوند، ابنعباس و ديگران به آن حضرت مىگفتند كه به عراق نروند.[11]
پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم مقدارى از خاك كربلا به امسلمه داده بودند، تا آنرا در شيشهاى نگهدارد و به وى فرموده بودند: «هروقت آن خاك به خون تبديل شد، بدان كه فرزندم حسين عليهالسلام شهيد شده است.»[12]
بنابراين، خبر شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام از پيشگويىهايى بود كه پيامبر اكرم صلىاللّهعليهوآلهوسلم چندينبار به صحابه فرموده بودند. اولينبار در روز ولادت حضرت امام حسين عليهالسلام، جبريل نازل شد و پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم را به شهادت حسين عليهالسلام خبر داد و پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم گريستند و خبر را بازگو كردند. باز دو سال بعد از ولادت حضرت بود كه ملك ديگرى آمد و به پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم خبر داد. پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم دوباره گريستند و به حاضران خبر دادند؛ تا آنجا كه بسيارى از صحابه اين خبر را شنيده بودند.[13] در زمان حركت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام از مكه، «عبداللّهبنعمر» به خدمت آن حضرت آمد و به ايشان التماس كرد كه به عراق نروند كه در اين راه كشته مىشوند. حضرت به او نفرمودند كه من كشته نمىشوم، بلكه فرمودند: «من هوان الدّنيا علی الله أن رأس يحيىبنزكريّا أهدی إلى بغىّ من بغايا بنىاسرائيل» يعنى: «از پستى دنيا همين بس، كه سر يحيىبنزكريا به بدكارهاى از بدكاران بنىاسرائيل هديه مىشود.» عرض كرد: «حالا كه مىرويد، از بدن خود، آنجايى را كه پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم مىبوسيد، بيرون آوريد تا من ببوسم». حضرت پيراهن خود را بالا زدند و ابنعمر بر قلب آن حضرت (و بر جاى تير، كه ديده بود حضرت رسول صلىاللّهعليهوآلهوسلم آنجا را مىبوسيدند) بوسه زد.[14]
از ديگر اخبارى كه در اينباره آمده، آن است كه يك نفر از بازماندگان اولاد حضرت داوود و از علماى يهود، هنگامى كه به كربلا مىرسيد، با سرعت از آنجا مىگذشت و مىگفت: من خواندهام كه در اين سرزمين، يك پسر پيامبر كشته مىشود. و مىترسيد كه آن پسر پيامبر، خود او باشد! بعداز اينكه حضرت سيدالشهدا عليهالسلام شهيد شدند، فهميد كه او نبوده است و ديگر از آنجا به سرعت نمىگذشت![15]
ديگر آنكه، يكى از صحابه پيامبر از آنحضرت شنيده بود كه در كربلا يكى از ذريّه ايشان شهيد مىشود. مدتها به اميد آنكه با ذريّه پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم شهيد شود، در كربلا اقامت داشت. قبيله بنىاسد كه براى گردش به سرزمين كربلا مىآمدند، آن صحابى را ديدند كه در آنجا زندگى مىكند. از وى علت را پرسيدند. گفت: «من از پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم شنيدهام كه يكى از اولاد آن حضرت در اينجا شهيد مىشود، مىخواهم با او باشم.» بعد از شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام، بنىاسد با يكديگر گفتند: برويم ببينيم آنمرد جزو شهدا هست يا نه. آمدند ديدند جنازه او در ميان جنازههاى ساير شهدا در آن صحراست.[16]
خروج امام حسين عليهالسلام از مدينه
حضرت سيدالشهدا عليهالسلام، زمانى از مدينه بيرون آمدند و به مكّه رسيدند كه مردم جزيرةالعرب براى انجام عمره مفرده به مكه آمده بودند. بدين سبب، خبر بيعت نكردن آن حضرت در جزيرةالعرب، از حجاز تا عراق و شام و يمن، پخش شد و آنها كه براى عمره آمده بودند، بازگشتند و مردم را خبر دادند كه پسر دختر پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم با يزيد بيعت نكرده، به مكه رفته و در مكه بست نشستهاند و مىگويند: «يزيد رجلٌ شاربالخمر و قاتلالنّفس المحرّمه معلن بالفسق و مثلى لا يبايع مثله». اينخبر در همه آن منطقه پخش شد. بعد از آن، در موسم حج نيز مردمى كه به حج آمده بودند، دوباره آن سخنان را از حضرت شنيدند. پيشاز آن هم مردم كوفه، بعد از شهادت امام حسن عليهالسلام، به حضرت سيدالشهدا عليهالسلام نامه نوشته بودند كه ما آمادهايم با شما بيعت نماييم تا بر ضد معاويه قيام كنيم. حضرت در پاسخ نوشتند كه تا معاويه زنده است، «كونوا حلساً من احلاس بيوتكم» يعنى: «تا معاويه زنده است، مانند گليم پارهاى از پلاس خانهتان باشيد.»[17]
آنان بعد از مرگ معاويه نيز دوباره به حضرت سيدالشهدا عليهالسلام نامه نوشتند و آنقدر نامه، پشت نامه به آنحضرت رسيد كه دو خورجين نامه شد![18] با اين مضمون كه: «أقدم على جندٍ لك مجنّدٌ» يعنى: «به كوفه بيا كه لشكر شما آماده است.»[19] حضرت در آن هنگام، «مسلم بن عقيل» را به كوفه فرستادند تا بيعت بگيرد. مسلم هم از هزاران مرد جنگى بيعت گرفت، تا آنجا كه بيست و چندهزار نفر با او بيعت كردند.[20] سپس شرح واقعه را در نامهاى به حضرت سيدالشهدا عليهالسلام نوشت.[21] از طرف ديگر، يزيد، جماعتى از بنىاميه را فرستاد تا حضرت سيدالشهدا عليهالسلام را در مكه به شهادت برسانند و اينخبر به آن حضرت رسيد.[22]
از جمله كسانى كه حضرت سيدالشهدا عليهالسلام را از رفتن به عراق منع مىكرد، «عبداللّهبنزبير» بود كه حضرت سيدالشهدا عليهالسلام نيز، به هر كسى جواب مناسب او را مىدادند. آنگاه كه ابنزبير به ايشان عرض كرد: «اينجا بمانيد و ما هم در خدمت شما هستيم»، فرمودند: «از پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم شنيدم كه فرمود: «يقتل فى البيت كبشٌ من قريشٍ تهتك به حرمته. فما احبّ ان اكون ذلك الكبش» يعنى: «در خانه خدا بزرگى از قريش كشته مىشود كه با كشتن او احترام خانه خدا از بين مىرود. من نمىخواهم آنكس باشم.»[23] آنكس، خود عبداللّهبنزبير بود كه بر عليه يزيد و بنىاميه قيام كرد و بدين سبب خانه خدا را به منجنيق بستند و حرمت آن هتك شد.
ديگرى «ابنعباس» بود كه عرض كرد: «يابن رسولاللّه، در مكه بمانيد، يا اينكه به يمن برويد، آنجا شيعيان شما هستند.» حضرت فرمودند: «بنىاميه از من دست نمىكشند؛ يا بايد بيعت كنم يا كشته شوم.»[24] چون تا آن حضرت زنده بودند و با يزيد بيعت نمىكردند، خلافت يزيد سامان نمىگرفت. بنابراين، حضرت سيدالشهدا عليهالسلام يا مىبايست با يزيد بيعت كنند و يا در جايىكه صلاح مىدانستند، كشته شوند. غير از اين، راه ديگرى نبود. از طرفى، اهل كوفه هزاران نامه نوشتند و هزارها مرد جنگى با او بيعت كردند. آيا اگر حضرت سيدالشهدا عليهالسلام به كوفه نمىرفتند، در تاريخ نوشته نمىشد كه اهل كوفه بيعت كردند ولى حضرت به كوفه نرفتند؟ و آيا روز قيامت، اهل كوفه حق نداشتند به خدا بگويند: «خداوندا، ما بيعت كرديم، نامه نوشتيم، ولى پسر پيامبرت دعوت ما را اجابت نفرمود؟»
تغيير معناى جهاد در زمان خلفا
جنگ و جهاد زمان پيامبر اكرم صلىاللّهعليهوآلهوسلم، جنگ و جهاد در راه دين بود، ولى جنگ و جهاد در زمان خلفا، براى آن بود كه گنجينههاى كسرى و قيصر را بهدست آورند. لذا دين و دنيا برايشان جمع شده بود. و بدين خاطر بود كه هرگاه حضرت امير عليهالسلام مىخواستند لشگركشى كنند، چون اجازه نمىدادند اموال مسلمانى را كه با آنحضرت جنگيده بودند بگيرند، در آخر حكومتشان، مردم آنحضرت را اجابت نمىكردند.
جهاد در زمان حضرت امير عليهالسلام، مانند جهاد زمان پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم، جهاد در راه دين بود و دنيا در آن نبود. ولى مردم زمان خلفا، جهاد در راه دين را فراموش كرده بودند و جهاد براى احياى دين بدون دنيا، ديگر براى آنان مفهومى نداشت. جهاد در زمان حضرت سيدالشهدا عليهالسلام نيز به همين معنا شده بود، يعنى جنگ براى دنيا و بهدست آوردن دنيا! و بدين سبب بود كه همه به آنحضرت مىگفتند: به «كوفه نرو!» ابنعباس، عبداللّهبنعمر و صحابه ديگر و حتى برادر آنحضرت، «عمربن على» كه در مدينه خدمت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام رسيد، به ايشان عرض كرد: «يا أخى سمعت أخى الحسن …» و نتوانست شنيده خود را بازگو كند و گريهاش گرفت! حضرت سيدالشهدا عليهالسلام برادر خود را در آغوش گرفتند و فرمودند: «برادر! تو خيال كردى برادرم حسن عليهالسلام از پدرش چيزى شنيده كه به شما گفته و به من نگفته است؟!»[25] عمربن على در جواب گفت: «برادر! بيا تأويل كن و نرو تا اين كشتار نشود.» حضرت نمىتوانستند به او بفهمانند كه بايد قيام كنند و كشته شوند و در قيام ايشان بهره دنيايى نباشد. نمىتوانستند به او بفرمايند: «ما بايد قيام كنيم و مانند زمان پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم كشته شويم تا دين خدا احيا شود.»
در زمان پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم، در غزوه بدر، يكى از صحابه [26] پيامبر از انصار، در حالى كه خرما مىخورد، به خدمت پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم آمد و عرض كرد: «يا رسولاللّه، ما لمن غمس يده فيهم و قاتل حتى قتل؟» يعنى: «پاداش آنكسى كه با شمشير دستش را به طرف اينها ببرد و جهاد كند تا كشته شود چيست؟» حضرت فرمودند: «الجنّة» آن صحابى گفت: «بخٍّ بخٍّ، ما بينى و بينالجنّه الّا هذه الّتمرات ألوكها» يعنى: «بهبه، بين من و بهشت فاصلهاى جز خوردن اين خرماها نيست.» خرماها را از كف انداخت و جنگيد و شهيد شد. [27]
در زمان پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم جهاد چنين بود، ولى بعد از آنحضرت وضع دگرگون شده بود؛ تمام اسلام دگرگون شده بود. اين بيت شعر كه از زبان حضرت سيدالشهدا عليهالسلام سروده شده، بيانگر آن واقعيت است: «إن كان دين محمّدٍ لم يستقم إلّا بقتلى يا سيوف خذينى»؛ «اگر دين محمّد صلىاللّهعليهوآلهوسلم جز با قتل من بهپا نمىشود، هان، اى شمشيرها! مرا دريابيد.»[28]
در روز هشتم ذىالحجّة، آنگاه كه آنحضرت مىخواستند از مكه به سوى عراق روانه شوند، در خطبهاى خطاب به حاجيان چنين فرمودند: «خطّ الموت على ولد آدم مخطّ القلادة على جيد الفتاه» يعنى: «مرگ براى بنىآدم، همانند گردنبند برگردن دختران جوان زيبنده است.» تا آنجا كه فرمودند: «كأنّى بأوصالى تتقطّعها عسلان الفلوات بين النّواويس و كربلا» يعنى: «گويا مىبينم اعضاى بدنم را گرگان صحرا بين زمين نواويس و كربلا مىدرند.» و «لن تشذّ عن رسولاللّه لحمته بل هى مجموعة له فى حظيرة القدس» يعنى: «گوشت و پوست رسولخدا صلىاللّهعليهوآلهوسلم كه بدن اباعبداللّه عليهالسلام باشد از پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم جدا نمىشود و در بهشت به آنحضرت ملحق خواهد شد.»[29]
همچنين آنگاه كه مىخواستند از مكه خارج شوند، در يك سطر نامه، براى بنىهاشم نوشتند: «الى الملا من بنىهاشم. أمّا بعد، من لحق بى منكم استشهد و من تخلّف عنّى لم يبلغ الفتح»، يعنى «هركه از شما به من ملحق شود، به شهادت مىرسد و هركس كه از همراهى با من خوددارى ورزد، به پيروزى نمىرسد.»[30] پس آنحضرت، پيروزى را در شهادت مىديدند. امام عليهالسلام در راه عراق، به هر ايستگاهى كه وارد مىشدند، مىفرمودند: «من هوان الدّنيا علی الله أن رأس يحيىبنزكريّا أهدی إلى بغىٍ من بغايا بنىإسرائيل.»[31] يعنى «از پستى دنياست كه سر يحيىبنزكريا به بدكارهاى از بدكارههاى بنىاسرائيل هديه مىشود».
بنابراين، معلوم مىشود كه آنحضرت مىدانستند كه يا بايد بيعت كنند يا كشته شوند؛ چيزى جز اين دو نبود. اگر بيعت نمىكردند، خلافت يزيد متزلزل بود و امام عليهالسلام را رها نمىكردند تا حضرت شهيد شوند. پس كشته شدن آنحضرت، حتى اگر در زير پرده كعبه بودند و بيعت نمىكردند، حتمى بود. و چنانچه بيعت مىكردند، با توجه به اين اعتقاد مسلمانان كه مىگفتند: «خليفه يزيد هرچه بگويد دين است» ديگر اسلامى باقى نمىماند. پس آنحضرت، نبايد بيعت مىكردند و اگر بيعت مىكردند، مسلمانان حق داشتند بگويند پسر دختر پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم با يزيد بيعت كرد. و همه گناهان بر گردن آنحضرت بود. و اين با پيشگويىهاى پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم كه مسلمانان را براى اين قيام آماده كرده بودند، نيز منافات داشت. مردم اينچنين در انتظار شهادت حضرت سيدالشهدا عليهالسلام بودند و آنحضرت كه مىدانستند بايد به كربلا بروند، مردم را براى درك علل آن قيام آماده مىكردند. چنانكه در روز هشتم ذىالحجة، آنگاه كه حاجيان به سرزمين عرفه مىروند، حاجيانى كه بعضى از آنان از اقصى بلاد افريقا تا ايران، حدود يكسال راه مىآمدند تا به مكه برسند، پسر دختر پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم را ملاقات كردند و ديدند و شنيدند كه حضرت در روز هشتم به عرفات نرفتند و حج خود را از حج مستحبى به عمره مستحبى تغيير دادند [32] و فرمودند: «مىخواهند مرا در اينجا بكشند؛ من بيعت نمىكنم». و با آن كارها، حجت بر مسلمانان تمام شد.
ورود امام حسين عليهالسلام به كربلا
در آنعصر، با آن كارهايى كه حضرت سيدالشهدا عليهالسلام مىكردند، با اينكه در آنزمان وسايلى مانند راديو و تلويزيون نبود، خبر قيام آنحضرت و اينكه به عراق روانه شدهاند، به همه مسلمانان جهان رسيده بود. هنوز آنحضرت به كربلا نرسيده و لشكر «حرّ رياحى» با آنحضرت روبهرو نشده بود كه دو نفر از اهل كوفه به خدمت آنحضرت رسيدند و از شهادت «مسلم بن عقيل» و پيمانشكنى اهل كوفه خبر دادند.[33] آنحضرت نيز به همراهان خود آنخبر را اعلام كردند و فرمودند: «اينها – اهل كوفه – ما را رها كردند و نصرت نكردند. هركس مىخواهد برود، برود.» در آنجا مردم از گرد آن حضرت متفرق شدند.[34] تا آنكه «ابنزياد»، حّر را با لشكرى متشكل از هزار سوار فرستاد تا هرجا كه حضرت سيدالشهدا عليهالسلام را ببينند، همانجا نگاه دارند و نگذارند به كوفه تشريف ببرند. آنحضرت در صبحگاهى، قبلاز اينكه لشكر حّر برسد. دستور دادند هرچه ظرف آب دارند پر كنند. در همانروز، هنگامى كه لشكر حّر رسيد و خود و اسبهايشان از تشنگى ناراحت بودند، حضرت دستور داد آنها را آب دادند. پساز آن برايشان خطبه خواندند و پساز حمد و ثناى الهى و صلوات بر پيامبر صلىاللّهعليهوآلهوسلم، فرمودند: «أيّها النّاس انّ رسولاللّه قال: «من رأى سلطاناً جائراً مستحلاً لحرماللّه ناكثاً لعهداللّه مخالفاً لسنّة رسولاللّه يعمل فى عباداللّه بالاثم و العدوان فلم يغيّر عليه بفعلٍ و لا قولٍ كان حقّاً علىاللّه أن يدخله مدخله…» اى مردم، پيامبر خدا صلىاللّهعليهوآلهوسلم فرمود: «هركس سلطان سركشى را ببيند كه حرامهاى خدا را حلال مىكند و عهد و پيمان خدا را مىشكند و با سنّت رسولاللّه مخالفت مىكند و در ميان بندگان خدا با گناه و ستم حكومت مىكند و هيچ مقابلهاى با او نكند، نه با گفتار و نه با كردار، بر خداست كه او را (در روز قيامت) با آن سلطان ظالم در يكجا محشور كند».
آگاه باشيد كه اين ستمكاران شيطان را اطاعت كردهاند و اطاعت رحمان را ترك گفتهاند. فساد را ظاهر و حدود شرعى را تعطيل كردهاند. (بر دزدها و شرابخوارها حدّ خدا را اجرا نمىكنند.) آنچه از اموال كه براى مسلمانان مىرسد و اموال حكومتى است و بايد صرف مسلمانها شود، براى خود برداشتهاند. حرام خدا را حلال و حلالش را حرام كردهاند. در اين حال، من سزاوارترين كسى هستم كه مىبايد قيام كند».
يعنى ديگر كسى نمانده است، نه حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام، نه فاطمه زهرا عليهالسلام، نه امام حسن عليهالسلام. يگانه كسى كه از اهلالبيت عليهمالسلام مانده، حسينبنعلى عليهالسلام است كه اگر ايشان قيام نكنند، همه كارهاى دستگاه خلافت را امضا كردهاند. از اينرو، حضرت مىفرمايند: «من سزاوارترين كسى هستم كه مىبايد قيام كند.» سپس فرمودند: «نامههاى شما به من رسيد. شما براى من كسانى را فرستاديد كه: «به سوى ما بيا. خبر از بيعتتان به من داديد و نوشتيد كه مرا كمك خواهيد كرد» حال اگر بيعتتان را به اتمام مىرسانيد كه به هدايت رسيدهايد. من حسين فرزند على و فاطمه دختر رسولاللّه هستم…» پس، آنحضرت دعوت به قيام بر عليه سلطان جائر مىفرمايند و اينكه هركس بر عليه او قيام نكند و ساكت بماند، خداوند او را با آن سلطان جائر محشور مىكند، و چنانچه مىبينيم، در اينسخن و سخنان قبل و بعد آن، هيچگاه سخنى از فتح و پيروزى نيامده است. و در آخر نيز، به حّر و لشكرش فرمودند: «اگر نمىخواهيد مرا كمك كنيد، بگذاريد به مدينه باز گردم.» كه حّر نپذيرفت و قرار بر آن شد كه به سمتى بروند كه نه به كوفه برسند نه به مدينه و همچنان راه پيمودند تا رسيدند به سرزمين كربلا. در آنجا نامهاى از ابنزياد به حّر رسيد كه: «هرجا هستى، حسين را همانجا نگاهدار.» و چنين شد. حضرت پرسيدند: «اين زمين چه نام دارد؟» گفتند: «كربلا». فرمودند: «بارهاى ما را پياده كنيد، اين همان جايى است كه جّدم به من خبر داده است.» پس از آنكه «عمرسعد» با لشكر بدانجا آمد، باز حضرت امام حسين عليهالسلام به ايشان خطاب نمودند و فرمودند: «شما به من نوشتيد و از من خواستيد كه نزد شما بيايم. اكنون اگر مرا نمىخواهيد، بگذاريد باز گردم به آنجايى كه آمدهام، يا آنكه بروم به يكى از مرزهاى بلاد اسلامى و با كّفار بجنگم.» گفتند: «بايد با اميرالمؤمنين!! يزيد، بيعت كنى و تسليم حكم ابنزياد شوى!» حضرت در جوابشان فرمودند: «لا واللّه، لا اعطيهم بيدى إعطاء الذّليل و لا افرّ منهم فرار العبيد» يعنى: «نه، به خدا سوگند، من دستم را به خوارى به دست ايشان نمىدهم و چون بندگان از ميدان نبرد با زورگويان نمىگريزم». آنحضرت روز عاشورا نيز به اصحابشان فرمودند: «هركه از شما مىخواهد برود، برود.» تا نباشد كسى از ايشان از سر شرمسارى يا بىخبرى مانده باشد. و نيز در شب عاشورا، به دور خيمهگاه خندق كندند و آتش در آن افروختند تا لشكر دشمن نتواند يكباره به ايشان يورش برد و امام، از سخن گفتن و اتمام حجت بر آنان باز ماند. در همان شب عاشورا چند تن از لشكر عمرسعد جدا شدند و به خيمههاى حضرت سيدالشهدا عليهالسلام پيوستند.[35]
نوشتارى از محقق فرزانه، علامه سيدمرتضى عسكرى(ره) ـ بخش نخست
پاورقى:
1. تاريخ يعقوبى، 2/251-252؛
2. تاريخ طبرى، 7/11؛ ابناثير، 3/47؛ ابنكثير، 8/220؛ يعقوبى، 6/251؛
3. تاريخ ابنكثير،8/22؛
4. تاريخ يعقوبى، 2/251 ؛ تاريخ ابنكثير، 8/225؛
5. تاريخالاسلام ذهبى، 3/18ـ19؛
6. بحارالانوار، 44 / 329؛ در اينجا ذكر نكتهاى ضرورت دارد و آن اينكه، در فتوح ابناعثم (5/34) و مقتل خوارزمى (1/188)، پساز جمله «اسير بسيرة جدّى و ابى»، دست تحريف، اين جمله را اضافه كرده «و سيرة الخلفاء الراشدين المهديينّ رضىاللّهعنهم» كه نادرستى اين سخن آشكار است، چرا كه اصطلاح «خلفاء راشدين» پساز عصر خلافت اموى پيدا شده و در هيچ متنى پيشاز آن به كار نرفته است. از سوى ديگر، معناى خلفاى راشدين، يعنى كسانى كه پساز پيامبر اكرم صلىاللّهعليهوآلهوسلم متوالياً صاحب حكومت شدند، كه از جمله ايشان، امام علىبن ابىطالب عليهالسلام است. لذا عطف «راشدين» به نام امام على عليهالسلام صحيح نيست و نشانگر آن است كه اينجمله از طريق محرّفان به كلام اباعبداللّه عليهالسلام اضافه شده است.
7. مثيرالاحزان/14-15؛ اللهوف/9 ـ10؛ فتوح ابناعثم؛ مقتل خوارزمى؛
8. مثيرالاحزان، نجمالدين محمّدبن جعفربن ابىالبقاء/14ـ15؛ اللهوف/9ـ10؛ فتوح ابناعثم،5/10؛ مقتل خوارزمى/1/180ـ 185؛
9. مستدركالصحيحين،3/176؛ تاريخ ابنعساكر، ح631؛ مجمعالزوائد؛ مقتل خوارزمى،1/159؛ تاريخ ابنكثير،6/230؛ فصولالمهمّه ابن صبّاغ مالكى/145.
10. معجمالطبرانى،ح57/128؛ معالمالمدرستين/3/37؛ كامل الزيارة ابنقولويه/72؛ مجمعالزوائد/9/191؛ كنزالعمّال/16/ 279؛
11. متن سخن ابنعباس چنين است: صدقت اباعبداللّه! قال النّبى صلىاللّهعليهوآله فى حياته: «مالى و ليزيد لا باركاللّه فى يزيد و انّه يقتل ولدى و ولد ابنتى الحسين، و الّذى نفسى بيده لا يقتل ولدى بين ظهرانى قومٌ فلا يمنعونه الا خالفاللّه بين قلوبهم و السنهم!» فتوح ابناعثم/5/26؛
12. معجمالطبرانى، ح51/124؛ تاريخ ابنعساكر، ح622 و تهذيب 4/325 به اختصار؛ ذخائرالعقبى/147؛ مجمعالزوائد/9/189؛
13. معالمالمدرستين، سيد مرتضى عسكرى/3، باب انباء باستشهاد الحسين عليهالسلام قبل وقوعه/ 16بهبعد، چ2؛
14. فتوح ابناعثم/5/42ـ43؛ مثيرالاحزان، اللهوف،13؛
15. تاريخ طبرى/6/223؛ معجم طبرانى كبير، ابوالقاسم سليمانبن احمد، ص128، ح61؛ معالمالمدرستين/3/16؛
16. طبقات ابنسعد، ح280؛ تاريخ ابنعساكر، ح666؛
17. ارشاد مفيد با ترجمه رسولى محلاتى،2/81؛
18. همان
19. تاريخ طبرى، 5/353؛
20. تاريخ ابنعساكر، ح649؛
21. تاريخ طبرى، 6/211؛
22. اللهوف، ص24 ـ 25؛ ارشاد مفيد، 2/69؛
23. تاريخ طبرى، 6/317؛ انسابالاشراف، ص164؛
24. انساب الاشراف، 3/161؛ تاريخ طبرى، 7/275؛
25. اللهوف با ترجمه سيد احمد فهرى زنجانى، ص27؛
26. نام اين صحابى، عمير بن همام اس؛
27. سيره ابن هشام، 7/627؛
28. در آستان اهلالبيت عليهمالسلام (امام حسن و امام حسين عليهماالسلام)، سيد محسن امين، ترجمه حسن طارمى، ص146؛
29. مثيرالاحزان، ص29؛ اللهوف، ص61؛
30. كاملالزيارة، ص75، باب75؛ اللهوف، ص65 ـ 66؛
31. ارشاد مفيد، ص236؛ اعلامالورى، ص218؛
32. تهذيب شيخ طوسى، به تصحيح على اكبر غفّارى، 5/481؛ تاريخ ابن كثير، 8/166؛ ارشاد مفيد، ص201؛
33. تاريخ طبرى، 6/225؛ تاريخ ابناثير، 4/17؛ اخبار الطوال دينورى، ص247؛ تاريخ ابناثير، 8/168؛
34. ارشاد مفيد با ترجمه رسولى محلاتى، ج2، ص77؛ معالمالمدرستين، ج3، ص67؛
35. معالمالمدرستين3/1 94 ـ 157، ج2.